خیلی داغونم. میخوام همه چی زندگیمو اینجا بگم تا شما کمکم کنید بفهمم باید چیکار کنم. من یه پسر خیلی جذابم از نظر ظاهری خیلی شاخم (هم صورتم خوبه هم هیکلم عالیه هم لباسای خوب می پوشم هم ماشین خوب سوار میشم) با وجودی که اطرافمم همیشه پر از دختر بوده اما همه اینا باعث نشد بخوام کثیف بازی دربیارم و سواستفاده کنم. یعنی چطوری بگم ترجیح میدادم خودارضایی کنم اما آینده دختر مردمو تباه نکنم. این موضوع چند سالی ادامه داشت. البته اون موقع که شرایط ازدواجو نداشتم هنوز دانشجو بودم اما بعدم که شرایطشو پیدا کردم واسه ازدواج سخت گیر بودم و به ازدواج به چشم یه مسئله عمری نگاه می کنم واسه تا آخر عمر. همون چند سال پیش دورادور با یه دختری آشنا شدم فوق العاده زیبا(زیبا که میگم منظورم از این مصنوعیای عملی نیستا، زیبایی واقعی) باهوش مثل خودم تحصیل کرده از نظر خانواده هم وضع باباش خیلی عالی اما خب همونطور که گفتم اون موقع اصلا شرایط اینکه یه زندگی ایده آل اونجوری که خودم میخوامو تشکیل بدم نداشتم چند بار بهش گفتم بیا تمومش کنیم که توام اینهمه برات خواستگار میاد آیندتو از دست ندی اما قبول نمی کرد اونم خیلی دوستم داشت میگفت نیازی به پول نداریم پدرم حمایتمون می کنه اما من زیر بار نمیرفتم اول زندگی جلوی باباش کم بیارم. تهدید کرد اگه بری خودمو میکشم چون حاضر نیستم با کسی جز تو باشم. اینم بگم رابطمون ناخواسته یه بار خیلی نزدیک شد. اونم همش سر معصومیتش بود که مجبورش کردم بیاد گفتم اگه توام عاشقم باشی ازم نمیترسی اونم اومد و باهام به مرز بی لباسی رسید اما وجدانم قبول نکرد باهاش کاری بکنم با اینکه خیلی میپرستیدمش فقط به بوسیدن و نوازش کردن اکتفا کردم وقتی تو بغلم میلرزید میگفت تو تنها کسی هستی که ... و می دونستم که راست می گه. ولی بعد از اون کاملا پشیمون شدم و از کارم توبه کردم اما دیگه دیر شده بود دختر مردم وابسته شده بود. نمی تونستم باهاش ازدواج کنم میدونستم لیاقتش بیشتر از ایناست واسه همین رابطمو باهاش خیلی کم کردم حتی خطمو عوض کردم و یه مدت گم و گور شدم.
بعد از این دوباره همون آدم سابق شدم. با خودم عهد کردم دیگه تا موقع ازدواج با کسی نباشم اما سرنوشت برام یه بازی دیگه رقم زد یه دختری رو سر راهم قرار داد. زیباییش معمولی بود. قدشم کوتاه. کوچولو. ریزه میزه. اما انگار معجزه شده بود! انگار تا قبل شناختنش فقط معنی 20% زندگیو فهمیده بودم اما با اون بال درآورده بودم. رو ابرا پرواز می کردم. همه ی حرفای همو میفهمیدیمو با هم اصلا نیازی نبود چیزیو توضیح بدیم چون طرز فکر همو درک می کردیم. از وقت گذروندن باهاش سیر نمیشدم. باهم شاد بودیم. با هم رو ابرا بودیم. با اینکه اوایل جوری آشنا شده بودیم که رودرباستی داشتیم اما از همه جا شنیده بودم که اونم نسبت به من همین حسو داره و تو زندگیش انگار معجزه شده. همه چی باهاش قشنگ بود. از بودنش، از این ور اون ور بردنش، از خرج کردن براش کیف می کردم، لذت می بردم. از حسودی کردنش به دخترای دوروبرم قند تو دلم آب میشد. همونی بود که همیشه می خواستم. اینم بگم که از نظر جسمی هم کشش فوق العاده ای بهش داشتم اما اونقدر برام پاک و معصوم پرستیدنی بود که جرات این کارو نداشتم. از گرفتن دستش انگار دنیا رو بهم میدادن. تا اینکه یه شب توی پارک نشسته بودیم داشت از عشق قبلیش برام حرف میزد و گریه می کرد(آخه من هنوز اونموقع بهش نگفتم بودم عاشقشم و هنوز دوتا دوست معمولی بودیم و رودرباستی داشتیم) وسط گریه هاش خیلی دلم میخواست برای آروم کردنش بغلش کنم وببوسمش اما به خودم این اجازه رو نمیدادم(می ترسیدم بهش بر بخوره و شوکه بشه و برای همیشه از دستش بدم) همین حین یهویی به سمتم چرخید و با دو تا دستای کوچولوش دو طرف صورتمو گرفت و چشماشو بست و صورتشو جلوی صورتم نگه داشت.
خیلی طولانی شد انگار، خلاصه کنم تو اون موقع دانشجویی و بی پولی که هنوز از نظر مالی و شغلی به تثبیت نرسیده بودم اومد باهام همخونه شد. برای من اما مثل این بود که زندگی مشترکمو باهاش شروع کرده بودم، صادقانه و از صمیم قلب دوستش داشتم و میخواستم تا آخر عمر باهاش بمونم، انگیزه ی زندگیم هزار برابر شده بود خیلی بیشتر کار می کردم و تو فکر این بودم که زودتر کار و بارمو اوکی کنم که برم خواستگاریش و عروسی بگیریم. زندگیمون به همون قشنگی ادامه داشت. اونم دانشجو بود. 24 ساعت با هم بودیم. کلی مسافرت، کلی جاهای تفریحی کلی با اکیپای دوستامون. هردومون کاملا به هم حس زن و شوهرو داشتیم و همه همیشه با هم میدیدنمون. تفریحامون سر کار رفتنامون امتحانامون همه چیمون باهم بود و از زندگیمون راضی بودیم. دیگه از همه غیر اون بریده بودم خیلی کم به خانواده هامون سر میزدیم، دیگه هیییچ دختری تو زندگیم نبود(اینم بگم اطرافم خیلی دختر هست، دکترای عمران هستم و هم تدریس دانشگاه دارم هم با دوستم یه شرکت داریم) اصلا غیر از اون هیشکیو نمیدیدم. اونم خیلی به من وابسته شده بود و اگه حتی یه روز مجبور میشدم برم جایی کلی تنها میموند و غصه می خورد و 100 بار بهم زنگ میزد. همه تلاشم این بود که زودتر پول جمع کنم و عروسی رو بگیریم، بهش نگفته بودم که سوپرایز بشه اما به خودم قول داده بودم که برای ماشین عروس پورشه بگیرم که جلوی فامیلاش سربلند بشه(شوهرهای دختر عموهاش خیلی پولدارن) واسه همین شبا که از سر کار برمیگشتم معمولا خسته بودم و زیاد حوصله نداشتم در حالیکه اون کلی بیکار و تنها مونده بود و کلی منتظر من شده بود که بیام و شیطونی کنه اما من زود خوابم میبرد. کم کم شروع کرده بود بهانه گرفتن که تو دیگه منو دوست نداری و ازم خسته شدی و ... در حالیکه من همه ی زندگیم اون بود همه آرامشم اون بود، اینم بگم خیلی خیلی دختر عالی و مناسبی بود کدبانو ، مهربون، بساز، غرنزن، با توجه با تمام ویژگی های زنانه و خواستنی. مث پروانه دورم میچرخید. از همون موقع کم کم رابطمون انگار داشت سرد میشد. دعواهامون شروع شد، بهونه گیر شده بودم، دیگه حوصله زیادی ناز کردنا، دیر حاضر شدنا، کلی حرف زدناو، گیج بازی های دخترونشو نداشتم. بیرون رفتنامون خیلی کم شده بود و تقریبا هربار هم یه دعوایی بینمون میشد واسه همین دیگه انگیزه ای واسه بیرون رفتن نداشتیم. اما من ته دلم کاملا به این قرص بود که اون زنمه و این دعواها بین زن و شوهر عادیه. کاملا روش حساب میکردم و مطمئن بودم ازش که جز من کسیو نداره. تو همین موقع ها بود که یه روز یکی از رفیقامو دیدم که منو از زمان نسیم(اون دختر اولی) میشناخت، حالشو ازم پرسید گفتم تموم شده و ... گفت اصلا باورم نمیشه! چونکه اون تنها دختری بود که تورو صادقانه و از ته دل دوست داشت برخلاف دخترای دیگه که همه واسه مسائل دیگه دنبالت بودن. گفت واقعا تو صداقت عشق نسیم هیچ شکی نداشتم و خیلی معصوم ایده آل بود، چند نفرو بهم گفت که فلانی و فلانی و.... یادته؟ همه دنبالش بودن و میخواستنش اما اون محلشون نمیداد فقط تورو میدید و تورو میخواست. خلاصه این حرفا باعث شد کاری رو که نباید بکنم کردم، دوباره بهش زنگ زدم و داغ اون عشق قدیمیو تازه کردم. با یکی آشنا شده بود که دوستش نداشت. اونم بهم گفت که منم همیشه به تو فکر می کنم و ونمیتونم هرگز کسیو جز تو تو زندگیم راه بدم. بهش نگفتم که با کسی هستم اما دوباره همه ی اون احساسای قدیمی با دیدنش زنده شد. خیلی خیلی زیباتر و خواستنی تر شده بود، باهوش بودنش، نکته سنج بودن و همه چی تموم بودنش مثل یه تیغ جیگرمو خراش میداد همش تو ذهنم مقایسه بود و مقایسه! اصلا باورم نمیشد که چطور از همچین دختری گذشتم؟ بهش گفتم منم همیشه عاشقت بودم و بهت فکر می کردم. کاملا حرفامو باور کردو خودمم انگار باورم شده بود. خلاصه کنم رابطه ما بازم شروع شد. از اینکه میدید کارو بارم رو غلطک افتاده و وضعم خوب شده بهم اعتماد کرد و فکر میکرد ایندفعه دیگه قصدم ازدواجه. خودم اما پیش وجدانم میدونستم که متاهلم(البته عقد رسمی در کار نبود اما مهتاب از نظرمن همسرم بود، تو خونم زندگی میکرد و تو همه زندگیم حضور داشت) نسیم بازم مثل قبل خیلی باهام خوب بود و کاملا بهم اعتماد داشت، خیلی جاها باهم میرفتیم و خیلی وقتا باهم حرف میزدیم(به بهانه ی کار مهتابو میپیچوندم) حتی شبا وقتی که مهتاب طفلک تو بغلم خوابش میبرد گوشیمو برمیداشتم و تا نزدیکای صبح با نسیم اس ام اس بازی میکردم(طوری که نسیمم اصلا شک نکرده بود که کسی تو زندگیمه و تنها نیستم) خیلی وقتا عذاب وجوان میگرفتم و به خودم فحش میدادم که چی از جون دختر مردم میخوای؟ چرا دست از سرش برنمداری؟ چرا نمیذاری بره پی زندگیش؟ اما خدایی حضور مهتاب فوق العاده بود، نمیتونستم ازش بگذرم، چند باری بهش گفتم که من لیاقت تورو ندارم، نمیتونم باهات ازدواج کنم برم دنبال زندگیت اونم البته باهام دعوا میکرد و وقتی میدید حرفمو پس نمیگیرم میگفت باشه خواستگار راه میدم، اما شبای خواستگاریش دیوونه میشدم، نمیتونستم ببینم کسی اونو داشته باشه، چند باری سر مهتاب با یکی دوتا از خواستگاراش دعوا کردم. تا اینکه نسیم فهمید که قصد ازدواج باهاشو ندارم و از وجود مهتاب با خبر شد و باهام دعوای بدی کرد و میگفت از چشمش افتادم اما همچنان دوستم داشت و امیدوار بود که با مهتاب بهم بزنم و با اون ازدواج کنم. کاملا بهم اعتماد داشت. چه شبایی که رفتم یواشکی دم خونشون بردمش هتل l، وای بر من، چه روزایی که مهتاب خونه نبود و آوردمش خونه، چه وعده هایی که بهش ندادم، چه قولایی که ندادم بهش، چقدر با قربون صدقه هام دلشو بردم. چه کارایی که باهاش نکردم. چقدر با هزینه های بالا و کادوهای گرون قیمت گولش زدم. تو این وقتا از نظر کاری هم تحت فشار زیادی بودم. دیگه خیلی کم به مهتاب توجه میکردم، برام مثل یکی از اسباب خونه شده بود که همیشه حضور داشت و تازه کلی شاکی بودم که چطوری بپیچونمش و حوصلشو نداشتم. کارم زیاد بود. تا اینکه یه شب اس ام اسی تو گوشیش دیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد. فهمیدم که آره، کثیفترین نارفیقی که تو اکیپمون داشتیم مخشو زده. پسری که فقط با پول و پارتی باباش به موقعیت رسیده بود و تو اطرافیانش دختری رو بی نسیب نذاشته بود. جالب اینکه خودشو عاشق و وفادار مهتاب نشون داده بود و مهتابم یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. همه ی رفتارای مشکوک اخیر مهتاب مثل یه فیلم جلوی چشمام اومد، همه ی شب نخوابیدناش، همه ی قرمزی چشما و گریه کردناش، همه ی دیر اومدناش، دلیل همه رو یه جا فهمیدم.
بهتره خلاصه کنم و نگم از دیوونه شدنم، از دعواهای وحشتناکی که داشتم، از همه ی سگ دوهایی که زدم تا برش گردونم و نشد، از همه تلاشی که کردم تا بهش بشناسونمش که اون کثیف به درد تو نمیخوره اما با توجهای زیادی و هزینه های بی حساب و با محبت و حرفای قشنگ چنان مخشو زده بود و عاشقش کرده بود که دیگه هیییچ کاری از دستم بر نیومد، دختر معصومی که همیشه مال من بود و همیشه سرشو رو شونه های میذاشت و میگفت جز تو هیچکیو تو دنیا ندارم و دلم به تو خوشه حالا تو جشمام زل میزد و میگفت ازت خسته شدم، فلانیو دوست دارم. بهم پیشنهاد ازدواج داده، داریم به قصد ازدواج همو میشناسیم. حساب کنید چه روانی ای شده بودم، قرص نبود که مشت مشت نخورم، دکتر نبود که نرفته باشم، افسردگی داغونم کرد، 15 کیلو وزن کم کردم، نه آب از گلوم پایین میرفت نه غذا، چقدر دنبالش رفتم که باهاش حرف بزنم، چقدر سر راهشون منتظر شدم تا حرفامو گوش بده اما انگار هییییچ فایده ای نداشت. دختری که مدت 3 سال تیکه ی گوشت و خون تنم میدونستم، کسی که زندگیمو باهاش نصف کرده بودم و آینده مو رو حساب بودنش ساخته بودم یه باری رفت و زندگیمو خالی و تاریک و بی روح گذاشت. حتی واقعا واقعا انگار با هم خوشبخت بودنو همین منو میسوزوند که جادوی مهتاب بود، مگه میشد مهتاب مردیو دوست داشته باشه و اون مرد خوشبخت ترین مرد دنیا نباشه؟ خوشبخت ترین مرد دنیا من احمق بودم وی از دستش دادم. همه ی لحظه های دیوونگیم یاد اشکای نسیم می افتادم و میدونستم دارم تاوان پس میدم. یاد نفرینی که لحظه ی آخر کرد.
بالاخره به کمک دکترا و قرصای مختلف به خودم قبولوندم که مهتاب دیگه منو نمیخواد و باید فراموشش کنم، حدود یکسال از همه دوست و آشنا و فامیل بریدم تا فراموشش کنم. از همه دنیا متنفر شدم. رفتم تو غار تنهایی خودم و در غار با سنگ بستم. میتونم بگم بعد از یک سال هنوز هیچکدوم از حسام درست و حسابی بر نگشته، نه طعم میفهمم نه بو نه از موسیقی لذت میبرم نه از منظره های قشنگ. مث یه ربات شدم که میره سر کار و برمیگرده از همه مهمترم احساسات جنسیمه که کاملا نابود شده. دیدن هر دختر و پسری تو خیابون یا تو فیلم یا هرجا اعصابمو بهم میریزه، فوری ذهنمو منحرف میکنم که باز قرص لازم نشم. هنوزم زیر نظر روانشناسم.
تقریبا تو یه عالم هپروت به سر میبردم و راضی بودم. تا اینکه چند روز پیش توی خیابون تصادفی یه دختری رو دیدم. یعنی راستش از چشماش شروع شد که کپی چشمای خاص نسیم بود. بعدش چشمم به بقیه جاهاش افتاد. پشت چراغ قرمز بودم و اون داشت رد میشد. یه مانتوی خیلی نازک با ساپورت پوشیده بود جوری که میشد طرح اندامشو حدس زد. هیکلش کوچولو و تراش خورده مثل مهتاب بود با صورتی به زیبایی نسیم. با هر قدمش موقع رد شدن از خیابون انگار قطره قطره اون احساسات مرده زنده میشدن، جادو شده بودم، بینهایت احساس کردم احتیاج دارم اون دختر مال من باشه. حتی از ماشین پیاده شدم که برم دنبالش اما اونطرف خیابون سوار تاکسی شد و رفت. گمش کردم اما احساسای مردمو زنده کرد از اون روز به بعد هرشب خوابشو میبینم، و اتفاقایی که نباید بیافته برام میافته. خیلی تو فشارم. شاید احمقانه باشه اما مدام بهش فکر می کنم. با توجه به اینکه بیش از یک ساله نه از نسیم و نه از مهتاب خبری ندارم به نظر شما باید چیکار کنم؟ چه راهی رو توی زندگیم در پیش بگیرم؟ انگار این یه سالو تو خواب بودم و حالا از تو غار اومدم بیرون، هیچ برنامه ای برای زندگیم ندارم و سردرگمم.